نگاهی به رمان " جهالت" نوشته میلان کوندرا

ساخت وبلاگ

معرفی کتاب: "جهالت," نوشته,: میلان, کوندرا,
فریبا منتظرظهور: " جهالت," داستان مهاجرانی است که از چکسلواکی دوران کمونیست به دیگر کشورها مهاجرت کرده‌اند. دختری که بعد از دانشگاه به فرانسه رفته و ازدواج‌کرده و دو دختر دارد، و مردی که در پراگ دامپزشکی خوانده و بعد به دانمارک مهاجرت وهمان جا ازدواج کرده، حالا بعد از بیست سال، بعد از فروپاشی حکومت کمونیستی دوباره به پراگ برگشته‌اند، به زادگاهشان.
"سه سال بعد از انقلاب به خاطر همین حس طنز تصمیم گرفت دامپزشکی بخواند...دلش خواست به همه بگوید گاوها را به انسان‌ها ترجیح می‌دهد. اما هیچ‌کس از او به خاطر این عصیان نه ستایش کرده بود و نه انتقاد، این انتخاب او به فقدان جاه‌طلبی تعبیر شد و..."
اما حالا که قدم گذاشته‌اند، احساس می‌کنند در کشور خود نیز بیگانه‌اند و درک نمی‌شوند؛ و حتی بیگانه‌ترند تا در کشوری که سی سال در آنجا زیسته‌اند. مردم زادگاهشان آن‌ها را تنها به شرطی ‌در جمع و گفتگوها می‌پذیرند که دور بیست سال زندگی در کشوری دیگر را خط بکشند و از ذهن و حافظه‌شان پاک کنند و همانی باشند که سال‌ها قبل در این کشور بوده‌اند و همان تصویر قدیمی خود را بازنمایی کنند که این ممکن نیست.
گذر زمان و تجربه‌های از سر گذرانده‌شان را نمی‌خواهند بدانند یا بشنوند و... و آن‌ها را وادار به سکوت یا سانسور خودِ فعلی و واقعی‌شان می‌کنند.
داستان به‌مرور نشان می‌دهد شخصیت‌ها تعلقی به کشوری که به آن بازگشته‌اند، به زادگاهشان، ندارند، به دوستان قدیمی، به قوم‌وخویش خود، به کوچه‌های شهر، به خانواده، به همکلاسی‌های سابق، واقعیت زشت و غم‌انگیز این است که نه تعلقی ندارند.
و کم‌کم می‌فهمیم این گریزِ ناگزیر فقط گریز از حکومت نبوده، گریز از مردم و مناسبات و جامعه نیز بوده.
شخصیت داستان وقتی ساعت مچی قدیمی‌اش را در دست برادرش می‌بیند منقلب می‌شود. وقتی تابلویی که در جوانی‌اش دوست نقاشش به او اهدا کرده بود، آویخته بر دیوار خانه‌ی برادر و زن‌برادری که هیچ‌وقت دوستش نداشت، می‌بیند منقلب می‌شود؛ گرچه می‌داند و به یاد دارد روزی که می‌رفت خودش گوشی را برداشت و تلفن کرد و به برادرش گفت پیش از اینکه دولت به آپارتمانش برود واموالش را توقیف کند، او برود و هرچه می‌خواهد و می‌تواند را بردارد. این خودش بود که اجازه داد اما بااین‌وجود حالا حس می‌کند دارایی‌اش را برادرش بی‌رحمانه تصاحب کرده.
" بااین‌حال دیدن ساعتش بر مچ دست دیگری او را غرق ناراحتی ژرفی کرد. احساس مرده‌ای را داشت که پس از سی سال سرش را از قبر بیرون می‌آورد و باز جهان را می‌بیند...مدام بقایای دوران زندگی‌اش را می‌بیند، شلوارش کراواتش را بر تن بازماندگان می‌بیند که به‌گونه‌ای طبیعی بین خود تقسیم کرده‌اند ، همه‌چیز را می‌بیند و ادعای هیچ‌چیز را نمی‌کند. "
جهالت, از عدم درک متقابل در مهاجرت‌، بین آن‌هایی که رفتند و آن‌هایی که ماندند، در لابه‌لای داستان می‌گوید، از خطی و مرزی نامرئی و خشم و کینه‌ای نامرئی و از محکوم کردن یکدیگر به رفتن یا ماندن پرده برمی‌دارد.
با خواندن جهالت,، به یاد خاطراتی می‌افتم که ایرانی‌ها نقل می‌کنند و می‌گویند وقتی ایرانی، ایرانی دیگری را در غربت در مترو یا فروشگاه یا کنسرت‌ها می‌بیند روی برمی‌گرداند یا به زبان مادری صحبت نمی‌کند – یعنی ایرانی نیستم- شاید نمی‌خواهد همان جامعه و همان مناسبات دوباره تکرار شود، نمی‌خواهد به همان مناسبات و جامعه بازگردد، هرچند شاید خودش زمانی یکی از بازیگرهای اصلی آن مناسبات و در نقش فرورفته‌ای بوده.
این بی‌میلی و عدم علاقه به آشنا بینی در غربت یا میزبانِ مهمانان هم‌وطن بودن، در ایرانی‌ها به گمانم بیشتر نمود دارد، تا مثلاً جامعه‌ی افغان‌ها یا ترک‌های ترکیه.
تا جایی که می‌شناسم افغان‌ها به‌محض پاگیر شدن در کشوری دیگر، تلاش می‌کنند همه خانواده و دوست و آشنای خود را هم ببرند، شاید آن‌ها از جنگ و فقر گریخته‌اند نه از مناسباتشان و مردمشان و جامعه‌شان ( اگر اشتباه میکنم برداشتم را تصحیح کنید). شاید آن‌ها هنوز بیزار نیستند از چیزی دیگر و دلیل هجرتشان را حکومت و دولت و استعمار و جنگ داخلی می‌دانند.
شکاف موجود بین مهاجران از یک کشور- به‌اجبار یا دلخواه و بازماندگان در کشورها – به‌ناچار یا از روی دلخواه - قابل‌تأمل است.
به گمانم یکی از سیاست‌های رسانه‌های سیاسی وشبکه‌های تلویزیونی این است (خوب یا بد این امر اهمیتی ندارد) که با مرور سینمای قبل از انقلاب و عکس‌های قدیمی ایران، حس نوستالژی را زنده و حافظه‌های مهاجران را فعال کند تا این گسستگی و شکاف کمتر شود.
" از اندوهی می‌گوید که فرایش گرفته، دلش می‌خواهد آن را بردارد و به دوردست‌ها ببرد، با آن خانه‌ای بسازد، خود را سیصد سال در آن حبس کند، و در این سیصد سال در را باز نکند؛ در را به روی هیچ‌کس باز نکند."
جهالت, / میلان, کوندرا, / برگردان: آرش حجازی

يادداشتهای فریبا منتظرظهور...
ما را در سایت يادداشتهای فریبا منتظرظهور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3fmontazer0 بازدید : 175 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 15:37